جهت اطلاع از آدرس مکان با شماره 09193540097 (آقای هنزائی) تماس بگیرید.
در ضمن این جلسه همراه با خانواده های طلاب تشکیل می گردد.
سخنران جلسه: حجت الاسلام مهدی اللهوردی
رسول خدا صلی الله علیه و آله خطاب به امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: هر گاه دیدى مردم به مستحبّات اشتغال دارند، تو به کامل ساختن واجبات بپرداز. (غررالحکم، حدیث 3793)
یکی
از واجبات نماز، که بین نمازگزاران غریب واقع شده است، مسأله به عربی صحیح
خواندن الفاظ و ذکرهای نماز است؛ در حالیکه یادگیری و عمل به آن، آسان و
باعث زینت نماز است. کتاب (نماز را درست بخوانیم) در راستای غباررویی از
این واجب، نوشته شده است.
با لطف و استعانت از حضرت باری تعالی
اولین جلسه هم اندیشی طلاب شهدادی مقیم قم در تاریخ 1394/1/27 در منزل حجت الاسلام علی هنزائی با برنامه های ذیل برگزار شد:
1. قرائت قرآن توسط جناب آقای مظفر پور شیخعلی
2. سخنرانی در 14 دقیقه توسط حجت الاسلام عبدالرضا نظری
ایشان ابتدا به مکان های ارزشی و زمان های ارزشمند در آموزه های دینی پرداختند، و سپس اذعان داشتند که ماه مبارک رجب، از زمان های با کلاس دنیایی است که تنها اهل فهم به حقیقت آن پی برده و از آن برای رسیدن به زمانی ارزشمندتر یعنی ماه مبارک رمضان بهره وری می کنند، و در ادامه به تفسیر کوتاهی از دو عبارت در ادعیه وارده ماه رجب پرداختند: الف) عبارت خاب الوافدون علی غیرک ب) عبارت عادتک الاحسان الی المسیئین
2. انتخاب مدیر جلسه، مسئول روابط عمومی و مسئول امور مالی
الف) حجت الاسلام عبدالرضا نظری به عنوان مدیر جلسه
ب) حجت الاسلام علی هنزائی به عنوان مسئول روابط عمومی
ج) جناب آقای هادی مؤمنی به عنوان مسئول امور مالی
مصاحبه با آیت الله شیخ حسن ممدوحی
این مصاحبه در شماره 13 مجله حاشیه منتشر شده است.
نام
تک تک شاگردانش را میداند و از زندگی آنها باخبر است وضعیت تحصیلی آنها
را دنبال میکند اگر مشکلی داشته باشند در حل آنها کمک میکند از نظر
اخلاقی نیز آنها را تحت مراقبت خود قرار داده است و این خصیصه در شخص
ایشان بسیار مشهود است. مصاحبه یک ساعت و چهل و پنج دقیقه به طول میکشد،
ایشان با انرژی تمام از طلبگی و خاطرات گذشته خود میگوید، از فرار کردن
از خانه برای طلبگی، تا شاگردی آیت الله خوشوقت، حلقه علمی و اخلاقی
علامه طباطبائی، وضعیت تحصیل طلاب در آن زمان و نکته های دیگر. باید
اعتراف کنم که گفتگو و همنشینی با ایشان بسیار آرامش بخش بود.
1- چگونه به طلبگی و تحصیل در حوزه علمیه علاقمند شدید؟
من
در یک خانواده خیلی مذهبی غلیظ و شدید بدنیا آمدم، پدرم تاجر بازار بود،
ولیکن زندگی ما غالباً آمیخته با علما بود و روزهای جمعه که میشد علمای
شهر میآمدند منزل ما، و اتاق بزرگی بود که دور هم تا ظهر مینشستند و
گفت و شنود میکردند، ، گرفتاریهای داخلی و خارجی را باهم بحث میکردند و
پدرم آدم دست به خیری بود و تلاش میکرد چه خودش چه از طریق دیگران
گرفتاری های علمای شهر را رفع کند. بعضیها خانه نداشتند خانه میخرید،
بعضیها گرفتاری داشتند، گرفتاری هایشان را رفع میکرد و خودش تا حدود
مکاسب درس خوانده بود و تألیفات خیلی زیادی هم دارد و همین الان نسخه های
خطی که شاید به بیست جلد هم برسد در اختیار ماست. فوق العاده اهل مطالعه
بود ، و بسیار هم متدین، مثلاً من یادم است که آن زمان درخانه ما رادیو و
تلویزیون نبود، آمدن روزنامه هم ممنوع بود چرا که فضای حاکم بر این
رسانه ها مسموم بود، پدرم بر تربیت بچه ها نیز بسیار دقت میکرد، لذا
روحیه دینی از اول به وسیله پدر بزرگوار در ما ایجاد شد، به ما میگفت:
من هم معلم روحانی شما هستم و هم معلم جسلمانی، ایشان واقعاً تأثیر خودش
را گذاشت.
اوایل من تصمیم برای طلبه شدن نداشتم، اما
روحیه مان روحیه جوان هان آن روز بود که اهل مسجد و اهل نماز بودیم و با
وضعیت موجود روز هم خیلی مخالف بودیم، اما علت اصلی طلبه شدن من مرحوم
آیت الله خوشوقت (ره) بود، حاج آقا مجتبی از علمای شهر ما با آقای خوشوقت
در مدرسه حجتیه قم هم حجره بود، در یکی از تابستانها آیت الله خوشوقت هم
حاج آقا مجتبی به کرمانشاه آمد، ما هم دور آقای خوشوقت جمع شدیم. آقای
خوشوقت یک روحیه خیلی فوق العاده داشت، ایشان برای ما یک احترامی خاصی
قائل میشدند، ایشان هیچ کاری به کار کسی نداشت، مشغول کار خودش بود،
شدیداً متفکر بود (می نششت) وقتی مینشست شدیداً متفکر بود و با کسی هم
حرف نمیزد و با کسی کاری نداشت اون وضعیت ایشان نظر ما را جلب کرد، از
ایشان خواهش کردیم که اگر امکان دارد برای ما یک درس اخلاق بگذارد اکثرا
بچههای دبیرستانی بودند که با هم خیلی رفیق بودیم ایشان را دعوت کردیم،
ایشان آمد یک نگاهی به ما کرد یک ساعت تمام نشست هیچی نگفت پا شد رفت ما
هم احساس کردیم که ایشان آدم عادیای نیست و لذا شدیدتر به ایشان تمایل
پیدا کردیم، و ایشان هم لطفی به ما داشتند، ایشان حدود یک ماه کرمانشاه
بود و برای ما صحبت میکرد جرقههای اول تحصیلی ما آنجا رقم خورد.
2- گویا خانواده شما با طلبه بودنتان موافق نبودند؟
ـ
بله، ما تصمیم برای طلبه شدن گرفتیم ولیکن خانواده ما نه برادرها، نه
پدر و مادر راضی نبودند. پدر ما هم یک بار به ما گفت که مثلاً من مدتهای
مدید در خدمت آقایون علما بودم و با وضع زندگی آنها آشنا هستم، من
نمیتوانم راضی شوم، که حالا بعد یک کسی بیاد به تو کمک بکند، یک همچین
روحیه بلند وآزادهای داشت. هر چه ما اصرار میکردیم علمای شهر آمدند
تقاضا کردند میگفت نه نباید برود. من یادم است که چهل روز ایستاده زیارت
عاشورا خواندم که ایشان راضی بشود و راضی نشد، تصمیم گرفتم استخاره ای
بکنم، استخاره هم برای این بود که فرار بکنم اما رضایت پدر دغدغه اصلی من
بود. میگفتم میخوام طلبه بشم، مگر میشود از اول پدر رضایت نداشته باشد
و ما یک کاری بکنیم برخلاف شرع ، استخاره کردم که ما بزنیم فرار بکنیم
بیایم قم، یکی از علمای بزرگ بنام آشیخ عبدالجواد قرآن را که باز کرد گفت
عجب، آیه این است: لا تطع من أغفلنا قلبه اطاعت نکن کسی را که نسبت به
این موضوع غفلت دارد، قرآن صریح به من گفت اطاعت نکن. دو سه روز بعدش من
فرار کردم من یک پول مختصری جمع کرده بودم آمدم قم، پدرم وقتی که فهمیده
بود شب رفته مسجد، خیلی به این شیخ پرخاش کرده بود که برای من وظیفه
شرعی معین کرده است.
من فوراً نامه ای به پدرم نوشتم ، در
آنجا وضعیت خود را تشریح کرده بودم که در کدام مدرسه هستم، هم حجریه ای
من چه کسی است پیش کدام استاد درس میخوانم، جواب ما را نداد، نامه دوم،
سوم، هی نوشتیم فدایت گردم ، جواب نداد، قهر کرد بعد از مدتها یک نامه
آمد، نوشته بود کی به تو گفت که بری حوزه، تو من را در مقابل عمل انجام
شده خودت قرار دادی بعد نامه فدایت گردم مینویسی.
ما مشغول درس
و بحث بودیم و درس و بحث شدید که ندانم شب چه آید روز چون شود، اینجور
درس میخواندیم از ابتدا، که من یادمه اون وقتها سال دوم که دیگه سیوطی،
مغنی، مطول و اینها را رسیده بودیم، خیلی سریع هم میخواندیم، استاد ما
به ما گفت: برای روزگار پیریتان هم یک چیزی بگذارید این جور کار نکنید،
از بین میروید، به هر حال بعد نُه ماه گذشت تابستان قم گرم شد، اول تیر
بود که ما رفتیم کرمانشاه، حالا معمم هم شده بودیم.
پدرم هنوز هم
از دست من دلخور بود، گفت دیگه نباید قم بروی، همین جا مدرسه علمیه است
-که پدرم از متولیان آن مدرسه بود- بیا اینجا درس بخوان زیر نظر خود من،
اساتید بزرگی هم اینجا است. ما دیدم دیگر فایده ندارد، دوباره فرار
کردیم.
ما اومدیم قم و به تدریج وارد مباحث فقهی شدیم و پدرم در
سه کتاب متخصص بود، یکی شرح لمعه، شرح لمعه مثل یک انگشتر در دستش بود
یکی کتاب وسیله آقا سید ابوالحسن، یکی عروه الوثقی آسید محمدکاظم یزدی
این سه تا کتاب را حفظ بود، یک سال بعد که کرمانشاه رفتم مرا صدا زد حسن،
گفت بیا اینجا بشین دیدم شرح لمعه را باز کرده، باب الوقف گفت این عبارت
را بخوان گفتم که الوقف علی ثلاثه اقسام ..... وقتی که یک چیزی را خوشش
میآمد سرش را تکان میداد، گفت خب معنا بکن، معنا کردم آقا این
عقیدهاش نسبت به ما برگشت که فهمید ما درس میخوانیم یک ذره نسبت به ما
تمایل نشان داد، حتی بعدا ایشان قم تشریف آورد حجره ما دو سه شب ماند و
بعد وضعیت ما را دید.که داریم درس میخوانیم. بعد از ده یازده سال آمد قم
یک خانه برای ما خرید و ما متأهل شدیم و از مدرسه اومدیم بیرون، دیگه
ایشان خیلی روشش با ما فرق کرد و نسبت به ما احترام قائل میشد.
فرمودید مدتی در مدرسه حجتیه ساکن بودید از وضعیت مدرسه در آن سالها بگویید؟
ما
در مدرسه حجتیه خیلی صدمه خوردیم فوقالعاده، وضعیت مدرسه یک جوری بود
که الان من فکر میکنم که ما راستی راستی چرا نمردیم یا مثلاً چه طور شد
که ما از اونجا سالم در رفتیم. مدرسه صاحب نداشت، مرحوم آقای حجت که به
رحمت خدا رفته بود، پسری داشت که صلاحیت برای تولیت مدرسه نداشت مراجع آن
وقت هم مدرسه را رها کرده بودند سیمهای برقش همه خراب بود آب نداشت، در
زمستان آب کاسه در داخل حجره تا ته یخ زده بود یعنی حجره ما مثل فریزر
بود، واقعاً میگم، درهای حجره وضعیتی نداشت، پا که میگذاشتیم روی زیلوی
پاهایمان یخ میکرد دستهای ما از سرما ورم میکرد تنها خدمتی که حوزه به
ما اونوقت میکرد اول، عرض کنم که آخرهای آذر یا اوایل دی پنج مَن ذغال
میخریدند میریختند پشت در حجره که این برای زمستانتان، خلاصه مصیبتی
بود.
3- این ماجرا برای چه سالهایی بود؟
ما
تقریباً سالی که آقای بروجردی به رحمت خدا رفت آمدیم قم 1340یا1339 فکر
میکنم» این گرفتاریها بود مدرسه حجتیه خیلی بزرگ است شاید مثلاً دو سه
هکتار است ، دستشویی مدرسه حجتیه هم آن طرف مدرسه بود و ما هم این ضلع
مدرسه بودیم کسی که میخواست تا دستشویی برود و بیاد بیست دقیقه طول
میکشید تا بخواد برود آنجا یک آفتابه بردارد از اونجا بیاورد لب حوض، با
آب پر کند و با خود ببرد، بعد حوضش هم پر از این کرم ریزهها بود اصلاً
نمیشد، من هم چشمش تراخون گرفت در آنجا، که دو سه دفعه هم رفتیم تهران
پشت چشم ما را تراشیدن، عمل کردم یک دفعه هم تو مطب دکتر ضعف کردم،
نمیتوانستیم وضو بگیریم میرفتیم خدمت آقای زنجانی، آقای زنجانی متصدی
مدرسه شده بود، آیت الله سید احمد زنجانی پدر بزرگوار آیت الله حاجآقا
موسی خُب ایشان هم بسیار مرد شایسته و محطای بودند، گفتیم آقا ما شبها
که مطالعه میکنیم چراغی که روشنه کشش نداره برای مطالعه کردن گفتند: که
کسی نیست که پول بده شما یک مقوا ببرید بندازید روی لامپ ما این کار را
هم کردیم رفتیم گفتیم آقا ما این کار را هم کردیم فایده ندارد، اینقدر
التماس کردیم تا اجازه دادند لامپ 60 را تبدیل بکنیم به لامپ 100 و مشغول
مطالعه میشدیم. این وضع این مدرسه بود یک رخشورخانهای داشت که شما
شاید از چند متریاش رد میشدی بوی رخشورخانه آدم را اذیت میکرد آن وقت
مجبور بودند طلبهها بروند آنجا یک آب حوضی داشت معلوم نبود مضاف یا مطلق
اونوقت لباسها را آنجا میشستند بعد بویی گند میداد، آن سال هم سالی
برفی بود خیلی برف میآمد مدرسه حجتیه آب انبارش 23 پله میخورد میرفت
پایین ما هم اجازه گرفته بودیم که با آب آبانبار وضو بگیریم آقای زنجانی
گفت به شرطی که شما بروید یک آفتابه آب از آبانبار بیاورید بیرون لب
باغچه وضو بگیرید خب ما هم گاهی از اوقات آب خوردنمان هم همان بود با
همان هم غذا میپختیم. یک کوزهای دستمان بود یک آفتابه هم دست دیگرمان،
برویم پایین 23 تا پله، چراغ هم نداشت شب تاریک برف که میآمد این برفها
کسی نبود این برفها را پارو کند یخ میکرد قلمبه قلمبه اینجوری شب
تاریک 23 پله غرق یخ میخواست ما بریم یک دستمان کوزه یک دستمان آفتابه
که برویم آب بیاریم بالا ، من یادمه اونوقت آمدند به ما گفتند که
کوهنوردها قله فلان جا را فتح کردند گفتم خدا پدرت را بیامرزه بگو اگر
راست میگی بیا از این پلهها برو پایین، وضعیت اینجور بود.
حاجآقا چه انگیزهای وجود داشت که با آن سختیها با آن مصیبتها طلبگی را تحمل کنید؟
راز
ماندگاری ما تربیت آقای خوشوقت بود، همین تربیت، ما در منزلمان دو نفر
مستخدم داشتیم خلاصه خیلی راحت زندگی میکردیم، ولی من این زندگی را رها
کرده بودم و طلبگی را انتخاب کرده بودم، وقتی من معمم شدم یک لباس کهنه و
مندرسی به من دادند که اصلاً آدم رغبت نمیکرد نگاهش بکند ولی من بهترین
لباس را که بهترین خیاطها دوخته بودند همه را جمع کردیم بقچه کردیم
فرستادیم کرمانشاه که مادر ما روی آن لباسها کلی گریه کرده بود و داد و
بیداد کرده بود که فلانی لباسهایش را فرستاده.
آقای خوشوقت
متصدی کار ما بود شبهای جمعه حاجآقا حسین فاطمی بود از شاگردهای
مرحوم آقامیرزا آقا جواد تبریزی بود درس اخلاق داشت شبهای جمعه ما
میرفتیم، آنجا ایشان درس اخلاق برای طلبهها میگفت. بعد بالای منبر
میگفت آقا تو طلبهای؟ تو بطلهای؟ تو چه کار میکنی؟ با آن وضعمون گریه
میکردیم طلبگی را از خودمون طلبکار میدانستیم خودمون را بدهکار به
سازمان طلبلگی میدانیم. میگفت تو طلبهای، سید بن طاووس طلبه است، سید
بحرالعلوم طلبه است، علامه طباطبایی طلبه است تو کی هستی ما همیشه نه
تنها فکر گرفتاری وضعمون را که نمیکردیم فقرمون را فکر نمیکردیم وضع
حوزهیمان را فکر نمیکردیم درس را هم شب و روز میخواندیم اما میگفتم
تو کجا علامه طباطبایی کجا، تو کجا مثلاً مرحوم آقای نائینی کجا، همیشه
خودمون شرمنده بودیم ، من یادمه، خدا میداند وقتی که میخواستیم طلبه
بشیم میدانستیم که پدرمون به ما کمک نمیکند گفتیم میرویم نان خشک از
گداها میخریم، اونوقت نان خشک منی سه قرون بود سه قرون میدهیم یک من
نان خشک تو حجره میآوریم، پانزده روز بسمان بود مگه نباید مُرد ما هم خب
میرویم بمیریم.
توی مدرسه حجتیه یک شب یک دعوای خیلی سختی
کردند که پسر آقای حجت آسید محسن بود، آمد آنجا با کوزه زدند سر اون را
شکستند خیلی وضعیت ناهنجاری بود، من میگفتم مگر میشود طلبه جنگ کند، مگر
میشود فحش بدهد بد و بیرا بگوید آقای خوشوقت آمد گفتیم آقا اینجا جنگ
شده آقای خوشوقت هم اخمش را کرد تو هم، با شدت گفت اینجا از این حرفها
زیاد است شما نگاه به اون آقا بکنید پشت سرش راه برید. منظورش آقای
طباطبایی بود گفت نگاهی به اون آقا بکنید پشت سر او راه بیافتید اینجا از
این حرفها زیاد است. آقا این کلمه حق انگار که تمام اوضاع دنیا را برای
ما حل کرد هر چه میدیدیم میگفتیم خط اینه مقصد هم اونه دنبال اون هم
باید راه رفت و لذا ما حرکت میکردیم.
4- از مباحثه و اساتید اگر نکته ای است بفرمایید؟
شرح
لمعه را با مرحوم آیتالله ستوده خواندیم و همبحثمون هم در شرح لمعه
آیتالله استادی بود مکاسب هم خدمت آقای مشکینی میخواندیم هم مباحثمون هم
آقای آسید محسن خرازی بود ما با اینها هم بحث بودیم، دیگه با اینها بودیم
تا درس خارج یکی دو سه سال هم درس خارج با اینها بودیم منتها اینها
رفتند درس آقای اراکی من دیگر درس خارج آقای اراکی نرفتم، درس آقای
گلپایگانی رفتیم، ثابت بودم و پانزده سال فقه خدمت آقای گلپایگانی بودم،
درس خارج یعنی تمام دورة طهارت را از اول تا آخر پنج جلد جواهر خواندیم.
تمام دوره حج را چهار جلد جواهر از اول تا آخر خواندیم یکی دو جلد مکاسب
را باز ایشان درس داد از بیع معاطات و بعد ما خدمت ایشان آنرا هم خواندیم
بعد قضا و شهادت، تا آخرین بحثهایی که مرحوم آقای گلپایگانی حال داشت و
مریض نشده بود.
پانزده سال درس خارج فقه را خدمت آیت الله
گلپایگانی و خدمت آیت الله محقق داماد هم یک مدتی صلاة میگفت میرفتیم
ما درس فقهمان این بود. خارج اصول هم ما خدمت آقای آیتالله آشیخ هاشم
آملی خواندیم سرّش هم این بود که آیتالله آملی از شاگردهای مبرز مرحوم
آقا ضیاء عراقی ،ما دیدیم این درس، خیلی درس خوبی است، هم حرفهای آقای
نائینی را میشنویم و هم حرف آقای آقاضیاء را میشنویم یک هم بحثی هم در
اصول داشتیم آقای آشیخ قدرتالله نجفی که خدا عافیتش بدهد ایشان در ایام
انقلاب وکیل شهر رضا شد الان هم مریض است هم طلبه خوبی بود ما با ایشان
اصول را مباحثه میکردیم.
در کنار فقه و اصول ما فلسفه هم
میخواندیم و کم کم آمدیم رسیدیم تا اسفار،آن وقت مرحوم آقای طباطبائی
اسفار تدریس میکرد و ما نیز در آن درس شرکت میکردیم. ایشان بعد از مدتی
اسفار را تطعیل کرد اما جلسات متفرقی داشتند در ایام هفته ما در ایام
هفته گاهی پنج بار خدمت ایشان میرفتیم و تمام سؤالات و اشکالات را
میپرسیدیم ما مبنای علمی خود را از ایشان گرفتیم، مشورتها، حرفها،
سؤالات اشکالات خدمت ایشان بودیم تا وقتی آقای طباطبائی بود ما دیگه آنجا
ملازم بودیم جمعه، پنجشنبه،در شبهای جمعه آقای طباطبائی یک جلسهای
داشت که فقط آقایان علمای درجه یک آن روز میآمدند، آقای مطهری گاهی بود،
آقای جوادی بود، آقای حسنزاده بود، آقای مصباح بود، آقای محمدی گیلانی
بود، عرض کنم یک جلسه خصوصی با آقای طباطبائی داشتند هفتهای دو شب،
پنجشنبه و جمعه، آقای طباطبایی به من اجازه داد که من در این جلسات هم
شرکت میکردم که اصلاً خیلی جلسه عجیبی بود، بله، ما از جلسه که میآمدیم
بیرون، آنچنان بهتزده علمیت و تقوای ایشان بودیم گاهی فکر میکردیم این
مردم پشت این مغازه ها نشستهاند چه کنند یک حالتی بود که انگار
شاگردانش را از دنیا بیرون میکرد. یک همچین حالتی داشت، وزنه علمی و وزنه
عملی ایشان اینجوری بود.
بعد یا ما خدمت آقای طباطبایی که رفتیم
علاقه شدیدی به فلسفه پیدا کردیم. آقای طباطبایی که درس اسفار را تعطیل
کرد ما رفتیم درس آقای جوادی، ما تمام دوره اسفار را خدمت ایشان بودیم
بعد یک دوره اشارات را هم خدمت آقای حسنزاده خواندیم، باز شفا را هم
خدمت آقای جوادی خواندیم، آقای جوادی یادم است که به من گفت: بحث فقه و
اصول زیاد است بیایید دروس عقلی را کمی در حوزه سنگین تر کنید ما هم
آمدیم سراغ بدایه، شاید پنج شش بار، نهایه را شاید شش هفت بار، منظومه را
هفت هشت بار من درس دادم. بعد رسیدیم به اسفار، اسفار را هم یک دوره درس
دادیم، الان هم دوره دوم هستم که دارم درس میدهم، جلد هشتم، مدرسه خان،
بعد اشارات را من درس دادم، عرض کنم که یه اسفار را که درس دادیم،
اشارات را هم درس دادیم، آمدیم سراغ علوم عرفانی، علوم عرفانی را رفتم
خدمت آقای طباطبایی، ما سوالاتمان، مشورتهایمان، همه با آقای طباطبایی
بود، سؤالات دقیقمون هم پیش ایشان بود، البته ما در هفته گاهی پنج روز
ممکن بود خدمت ایشان میرفتیم دنبال دروس عرفانی بودیم آقای طباطبایی گفت
تمهید القواعد را من خودم برای آقای حسنزاده درس دادم، ما تمهید
القواعد را از اول تا آخر پیش آقای حسنزاده خواندیم، بعد فصوص خواندیم،
فصوص را هم با آقای حسنزاده خواندیم، آقای جوادی فصوص را شروع کرد، من
مجدداً دوره دوم را رفتم درس آقای جوادی، الان من هر چی که درس خواندم،
حاشیه دارد، یعنی الان فصوص من به اندازه یک جلد حاشیه دارد. اسفار من به
اندازه یکی دو جلد حاشیه دارد. کفایهای که من درس گفتم و رسائلی که درس
گفتم حواشیاش را جمع کنید یک جلد حاشیه دارد. اتفاقاً من همه این را
نوشتهام، خیلی هم دقیق است، بعد ما شروع کردیم به تدریس اینها در کنار
درس اسفار که تدریس میکردیم تمهید القواعد هم تدریس کردیم. فصوص را یک
دوره ما تدریس کردیم الان هم دوره دومش است.
5- وضعیت حوزه امروز را در مقایسه با آن دوران چگونه می بینید؟
در
آنوقتی که ما تحصیل میکردیم حوزه نظمی نداشت، شهریه ناچیزی میدادند، ما
یک هم حجرهای داشتیم که وضعش خوب بود، برایش پول میآمد، ایشان خرج که
میکرد ما همیشه بدهکار به ایشان بودیم، اگر هم یک وقت پولی برای ما
میرسید مجبور بودیم پول مان را بدهیم به ایشان، یک حمامی بود سه قرون
میگرفت، یک حمامی بود دو هزار و ده شاهی میگرفت ما میرفتم حمام دو هزار و
ده شاهی به خاطر اینکه ده شاهی ارزانتر بود، از نظر اقتصادی خیلی وضع
مان بد بود، یک قضیه ای را بگم، خیلی جالب است ما وقتی دبستان و دبیرستان
میرفتیم یک همکلاسی داشتیم بنام آقای جلیل مستشاری، ما رابطه خانوادگی
هم با آنها داشتیم، پدرش از تجار و بازاریها بود، خُب جلیل یک نابغهای
بود، وقتی که درس تمام شد من آمدم قم او رفت دانشگاه تهران شیمی خواند،
لیسانش را با رتبه اول تمام کرد، دولت او را فرستاد آمریکا برای فوق
لیسانس رفت دوره فوق لیسانس و دکتراش راآنجا خواند الان هم یک شخصیت طراز
اول علمی جهانی است.روزی پسر عموی جلیل را دیدم گفت از جلیل خبر داری؟
گفتم نه. گفت جلیل الان در امریکاست استاد دانشگاه است ماهی پنجاه هزار
تومان حقوق میگیرد. اونوقتها پنجاه هزار تومان میشد خانه ای خرید. خلاصه
اینکه وضعیت بسیار خوبی داشت یکبار من با خود فکر میکردم که اگر همه
چیزهایی که جلیل دارد بگیرند بدهند بمن و داشته های من را به جلیل بدهند
راضی هستم یا نه؟ اما دیدم والله راضی نیستم که من بروم جای او، او بیاید
جای من با اینکه ما در یک همچنین وضعیت فقیرانه ای بودیم . فقر طلبگی به
کام ما میجوشید. الان یکی از گرفتاریهای فعلی حوزه این است که برخی از
طلبهها میآیند در حوزه به عنوان اینکه شغلی داشته باشند. مخصوصاً این
مدرکی که حوزه میدهد به اعتقاد من یک آفت عظیمی است برای حوزه. خب وقتی
یک طلبه در اینجا دکتری گرفت این مدرک خواب میاورد میگوید من دکتری گرفتم.
یکی
از این آقایان صاحب مدرسه به من گفت که بیا آقا به داد ما برس، گفتیم چی
شده گفت که طلبهها جمع شدند که ما این همه امدیم حوزه درس بخوانیم
آخرکار ما چه میشود؟ گفتم باشه یک روز میآیم، یک روز رفتیم و گفتم من یک
همچین چیزی شنیدم که شماها درخواست کردید که بالاخره آخر کار تحصیلی شما
میخواهد به کجا بیانجامد، این سؤال از شما آمده من قبل از آنی که به
شما پاسخ بدهم یک سؤال از شما دارم، شما اگر پاسخ من را بدهید، من هم
پاسخ شما را میدهم. از اول به من بگویید شما آمدید حوزه به چه قصدی،
جواب من را بدید اگر آمدید به قصد پول اینجا پول نیست اینجا خبری نیست من
نصیحتت میکنم نمان، برو اما اگر آمدی قربة الی الله میگویی شهدا رفتند
جبهه تکه تکه شدند و پاره شدن در راه دین و خونش روی خاک ریخت من که اون
کار از دستم نیامده عمرم را گذاشتم آمدم تحصیل بکنم برای ترویج جمهوری
تو به این نیت بمون خدا هم اجل الشأنن از اینکه مور و ملخ این بیابان را
روزی میده تو را رها بکنه من خیلی متأثر شدم با اینکه جواب اونها را
دادم اونها هم ساکت شدن دیگه نمیتوانستم حرف بزنم، اما چرا باید وضع
حوزه به اینجا بکشد که واقعاً هر کس میآید در داخل حوزه نیتاش این باشد
که من عاقبت چه میشوم و مطالبه شغل و پول و مادیت داشته باشد.
رابطه
بین استاد و شاگرد هم متأسفانه آن رابطه بین استاد و شاگرد قدیم نیست
سابق شاگردها نمونة استاد میشدند گاهی از اوقات لباسشان هم همرنگ بود
گاهی از اوقات هم مثل همدیگر راه میرفتند درس هم که میگفت عین او درست
میگفت، تصنعی هم نبود شدت محبت بود، اگر میخواست زن بگیرد با او مشورت
میکرد اگر میخواست بچهاش را نامگذاری بکند استادش بچهاش را
نامگذاری میکرد، رابطه بین استاد و شاگرد از رابطه پدر و فرزند اگر
نزدیکتر نبود کمتر نبود و غالباً درد و دل شاگردها پیش استاد بود،
جریانی مرحوم علامه طباطبایی دارد این بزرگ مرد خودم شنیدم از ایشان
فرمود که ما وقتی وارد تبریز شدیم خب خانومشان هم جزء اعیان تبریز بود
خود مرحوم آقای طباطبایی جزء رجال آذربایجان بودند هم از نظر اسم و رسم
هم از نظر ثروت هم از نظر علمی، فرمود که من تا نه سالگی پدر و مادر را
را از دست دادم حالا درست یادم نیست که کدام مقدم بود و ما را سپردند به
یک لهله چون کلفت و نوکر تو خانهاش بودن لهله یعنی مستخدم که او متکفل
امور ما بود ایشان ما برد پیش یک استاد درس بخوانیم طولی نکشید آن استاد
از من یک سؤالی کرد و من نتوانستم جواب بدهم استاد من را توبیخ کرد گفت
که تو درس نمیخوانی من فردا اگر آن آقایی که متصدی کارهای شماست از من
سؤال بکنند من جواب اون را چی بدهم علامه فرمود که این مسئله برای من
بسیار سنگین تمام شد رفتم توی مسجدی وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم سرم را
گذاشتم سجده با خدای تعالی حرف زدم خدایا یا من را مرگ بده یا یک
استعدادی به من بده که بعد از این اینجور توبیخ نشوم ایشان گفت از مسجد
که در آمدم دیگه محتاج به استاد نبودم تمام درسها را هر درسی را که
پیشمطالعه میکردم میفهمیدم عین استاد منتها خودم را به استاد بستم
مبادا غرور علمی پیدا بکنم، مرتب درس را میرفتم و با اینکه احتیاجی هم
نداشتم. بعد فرمود ما زن گرفتیم رفتیم تبریز وقتی که رفتیم تبریز جنگ
بینالمللی دوم در جریان بود، رابطه بین عراق و ایران قطع میشود دیگه
نمیتوانستند پولی برای ایشان بفرستند ایشان مبتلای به یک فقر
فوقالعادهای میشود. گفت بعد اونجا ما مبتلای به چند چیز بودیم، اولاً
غربت، ثانیاً فقر، ثالثاً گرمی هوا، خب تبریز کجا عراق تبخیز کجا اینجا
تبریز اینجا تبخیز خب وضعیت معلومه است بعد ایشان فرمود که ما در نجف که
بودیم بسیار سخت بما میگذشت. خدا هم هر چی هم بچه به ما میداد میمرد
فرمود که یک روزی دیگر خیلی غمگین شدم مثل اینکه یک سنگی روی سینه من
گذاشته اند بلند شدم و رفتم خدمت استادم، مرحوم آقا سید علی آقا قاضی
شرح ما وقع را برای ایشان گفتم، ایشان من را نصیحت کرد بگونه ای که وقتی
از جلسه آمدم بیرون دیدم که انگار این سینهام سبک شده و آنچه را که
استاد گفت به صورت یک دو بیتی در آوردم گفتم پیر خرد پیشه و نورانیام /
برد ز دل زنگ پریشانیام // گفت که در زندگی آزاد باش / هان گذران است
جهان شاد باش. غرض میخواهم بگویم رابطه استاد و شاگردی این بود که با دو
تا کلمه، استاد مشکل شاگرد را به طور مطلق حل میشد بدون اینکه کمک مالی
هم کرده باشد صدیقه طاهره(س) وقتی که رفت پیش پدر و شکایت کرد از وضع
زندگی و درخواست یک خدمتگزاری کرد پیغمبر اکرم(ص) فرمود بعد از هر نماز 34
مرتبه بگو الله اکبر، 33 مرتبه بگو الحمدالله، 33 مرتبه بگو سبحانالله
خدا کمکت میکند یعنی به جای اینکه خدمتگزار بدهد اینگونه راهنمایی
میکنید. استاد این کار را میکند بدون اینکه مثلاً حالا دست کند در جیبش و
پول بدهد شاگرد را آرام میکند یعنی از نظر روحی تصرف در مبدأ فکرش کرد.
استاد اینجوری است متأسفانه الان این رابطه در حوزه کمرنگ شده است گرچه
خود من سعی کردم که یک همچین رابطهای حفظ کنم بحمدلله. ما تا به حال
بیست سی تا شاگرد خیلی خوب تربیت کردیم آنچه بلد بودیم منتقل کردیم به
آنها و حتی در فقه در اصول در تفسیر، فلسفه، عرفان، علوم ربایی، اینها ما
درس دادیم و الان هم هستند بیست سی تا هستند خیلی هم از فضلای خیلی خوب
هستند.
برخی از طلاب از اساتید و دروس اخلاق انتظار دارند که
به آنها فضایلی از قبیل طی الارض و ... منتقل کند آیا چنین نگرشی به دروس
اخلاق و خودسازی درست است؟
ـ نه ابدا، در زمان ما وقتی که
میرفتیم خدمت استاد، استاد آن قدر آگاه بود که یک کلمه به ما میگفت تا
آخر عمر بس بود. از اولین دفعه میگفتش که شما باید مراقبه داشته باشی شب
وقتی که می نشینید و محاسبه میکنید از صبح تا غروب ببینی یک بار یک نگاه
بر خلاف نکردی. اگر این تکمیل شد یعنی گناه نکردی بیا پیش من، حالا کی
تکمیل میشد یک همچین چیزی جان میکندند مگه شوخی است این کارها.
آقای
حسنزاده میفرماید عاشقی کار شیر مردان است / سخره کودکان معبر نیست،
اینها خیال خام است، بعضی از این آقایان برداشتند یک سلسله کتابهایی از
بعضی از این بزرگان چاپ کردند که خیلیهایش هم غلط است، مثلاً حرف از
خودمان نقل کرده بعدش هم دیدم که غلط نقل کرده، خیلیهایش هم دروغ است
اصلاً، این یک اشتهای کاذبی آورده در طلبهها که یک همچین وضعیتی را
فراهم بکنداین مسائل ساده نیست که چهار تا بچه طلبه بیاد این حرفها را
مطرح کند، بله طی الارض، این حرفها چیست که میگویند. اشتهای کاذبی است
که برای این طلبهها درست کردهاند و بسیار غلط است و ما هر جا که
میرویم اعلام میکنیم به طلبهها هر کس گفت بیا من چیزی بهت بگم بدان
دروغ میگوید، ادعا علامت دروغ است. ما خدمت اساتید بزرگ بودیم یک عمر،
یکبار من نگفتم و ما بودیم که میرفتیم انجا التماس و خواهش میکردیم.
دعوت به نفس معنا ندارد. این حرفها مال آخرهای کاره بعضیها میآیند
مشغول درس و بحث میشوند از آخر شروع میکنند. یکی از اول شروع میکند
مرحوم آقای قاضی تا مجتهد نبود کسی با ایشان یک کلمه حرف نمیزد شرط کارش
اجتهاد بود. گاهی کسی میآید یک کتابی میگذارد زیر بغلش میرود گوشه ای
می نشیند و میگوید میخواهم طیالارض پیدا بکنم. طلبهها مواظب باشند
این کار را نکنند.
حاجآقا راه درستش چیست، یعنی آن راهی که شما تجربه کردید در دوره طلبگی خودتان طلبهها چه روالی را طی میکردند؟
ـ
بله، ما خدمت خیلی از بزرگان رفتیم، دیدیم بزرگان به دیگران این جور
توصیه کردند نه به ما، من اهل این حرفها نبودم، من اهل ضرب ضربا هستم،
فقط ضمیر بلدم بگم، من اهل این حرفها این معنویتها نیستم، بودیم خدمت
بزرگان، خدمت آقای طباطبایی، خدمت آقای بهجت، خدمت آقای بهاءدینی، خدمت
آقای خوشوقت، ما خدمت همه اینها که میرسیدیم، طلبه که میآید اولین دفعه
بهش میگفت شرط خوسازی ترک معصیت و تقواست که این کمر فیل را خم میکند
هر وقت ترک معصیت کردی تمام میشود خدا بگونه ای راه را به تو نشان میدهد،
این را انجام بده ، شرط اولشهمان ترک معصیت است یعنی شما تا از قشر عبور
نکنی به لُپ نمیرسی امکان ندارد، امکان ندارد، شما اگر بناست مثلاً فرض
کن یک ماده را تزریق بکنی به بدن یک درخت اگر میخوای به مغز درخت برسی
باید حتماً از قشر حرکت کنی، یک ترک معصیت زندگی آدم را دگرگون میکند،
آدم را وارد یک عالم دیگه میکند ترک معصیت بسیار عجیب است. آقای بهجت
میفرمود آنچه بلدی را عمل بکن بعد بیا پیش من. این کارها کار آسانی نیست
یعنی که اگر در بین مردم، در بین هر میلیون یکی طلبه میشود تو صدها هزار
طلبه یکی مجتهد میشود تو صدها هزار مجتهد یکی عارف میشود کار به این
سادگی که نیست که حالا آمد طلبه شده، جمکرانی رفته یک نماز شب خواند بله
دیگه من میخوام برم دنبال عرفان و... این حرفها غلط است.
6. حاجآقا در دوره طلبگی حضرتعالی جدیتی که طلبهها به درس خواندن داشتند چگونه بود؟
ـ
من خدا میداند، من یادم است در مدرسه حجتیه که ما ساکن بودیم مدرسه
حجتیه دو طبقه هست اگر شب بعد از نماز مغرب و عشا کسی میان این راهرو کفشش
صدا میداد یا بلند حرف میزد تا ته سالن که میرسید در چند تا از
حجرهها باز شده بود اعتراض میکردند، آقا شب تحصیلی است، چه خبره تو
مدرسه حجتیهای که در آن زمان شاید صدها، بلکه شاید پانصد طلبه داشت صدای
کمترینی نمیآمد کتابخانه آنوقت چهار از شب رفته باز بود و کتاب گیر
طلبهها نمیآمد. بعد مثلاً طلبه مکاسب میخواند دور تا دورش حاشیه بود،
حاشیه آخوند بود، حاشیه آشیخ محمد حسین بود، مکاسب میخواند و تمام حواشی
دورش را، کفایه میخواندند تمام حواشی کفایه را هم مطالعه میکردند پیش
مطالعه میکردند. من در فقه با هم مباحثهیمان پیش مباحثه میکردیم یعنی
درسی را که هنوز نرفته بودیم مباحثه میکردیم. طلبه هیچ همّی نداشت الاّ
اینکه درست بخواند الان این که میبینید امام آمد یک مرتبه فریاد انقلاب
را کشید بخاطر این بود که طلبه های باسوادی را تربیت کرده بود که کمک
میکردند درس خوانده بودند امثال آقای بهشتی، امثال آقای مفتح، امثال این
بزرگانی که اینها دور حضرت امام بودند، آقای مطهری، همین بزرگانی که الان
هستند طلبههای درس خوان سابق بودند، ما یادمان همه اینها اساتید بودند
خدا رحمت بکند آقای میانجی بود، آقای روحانی بود، اینها همه کسانی بودند
که دور و بر انقلاب را گرفتند اینها از طلبههایی بودند که درسخوان بودند
غیر از درس همی نداشتند تا فارغالتحصیل میشدند. اینکه انقلاب توانست
همه را سرجایشان میخکوب کند علمیت دین ما بود یکی مثل آقای طباطبایی و
شاگردهای آقای طباطبایی یکی مثل آقای خمینی و شاگردان ایشان بود، علمیت
اینها در کار بود که دنیا را به اعجاب انداخت.
صحبت های زیبا و عالمانه آیت الله حائری شیرازی، پیرامون، هدف از طلبه شدن، توصیه به طلاب، آسیب هایی که طلبه های امروزی با آن مواجه هستند؟
این مطلب در شماره 15 مجله حاشیه منتشر شده است.
کمتر علاقه ای به گفتن از زندگی خود دارد از این رو هر مقدار هم سوالات ما بسمت زندگی ایشان است جواب های ایشان در راستای رشد و تربیت طلبه ها است، هوا گرم است و آیت الله کهنسال شخصا برایمان شربت خنک می آورد، در خانه قدیمی آیت الله واقع در قم نو، نود و دو دقیقه پای صحبت های استاد می نشینم که نکته های کلیدی برای طلاب را یادآوری می کند.
1- با تقدیر و تشکر از استاد معظم که این فرصت را در اختیار مخاطبین ما قرار دادند در مورد انگیزه طلبه شدنتان بفرمائید؟
من چون فرزند مجتهد بودم در خانواده ما تشویق میشدم به اینکه روحانی باشم منتها در مسئلة گرفتن وجوهات و دادن وجوهات وقتی این دو تا را با هم مقایسه میکردند دادن وجوهات را برای خودم بهتر میدیدم تا گرفتن وجوهات. شغلی داشته باشم درآمدی داشته باشم وجوهات بدهم. گاهی هم میشد که در ضمن مسائل اجتماعی من مثلاً میخواستم پیغامی برای کسی ببرم وقتی احساس میکردم آنگونه که در شأن روحانی بود برخورد نکرد این را هم مزید علت میشد که نگاهم به روحانی شدن تضعیف شود. تا اینکه دیپلم ریاضی گرفتم برای شرکت در کنکور دانشکدة فنی و دانشسرای عالی به تهران آمدم. اما مشکلاتی پیش آمد که به دانشگاه نرفتم و بفکر این بودم که مستقل باشم و حکومت نتواند استقلال مرا بخطر بیندازد، احساس را داشتم که این حکومت با انسانهای مستقل مشکل دارد و من اگر بخواهم کارمند قسمتی باشم هر زمان میتوانند من را منفصل کنند از خدمت باز دارند. دنبال یک کاری میگشتم که آزاد باشد و نتوانند برکنارم کنند هر چه فکر کردم جز روحانیت راه دیگری ندیدم به برادرم گفتم که من میخواهم آخوند بشوم ایشان هم گفت بنویس که کسی محرکت نبوده خودت میخواهی تصمیم بگیری و روحانی شوی، من هم مسئولیت قبول کردم و نوشتم که خود این راه را انتخاب کرده ام و حدود سالهای 35 بود که به حوزه رفتم.
2- همان اول حوزة علمیة قم تشریف آوردید؟
حال یک توضیح بیشتری هم بدهم شاید خوب باشد. علت روحانی شدنم علی الظاهر این بود. اما همیشه هر علت ظاهری، یک ریشة باطنی هم دارد مثلا خیاطی که میکنیم با چرخ خیاطی دو تا نخ را استفاده میکنیم، یک نخ را در ماسوره میکنند و زیر چرخ میگذارند یک نخ را روی قرقره میکنند بالا میگذارند بالایی را روکش، پایینی را زیرکش میگویند. این سوزن که در پارچه فرو میرود یک نخ بیشتر همراهش نیست نخ روکش است اما آن نخ زیرکش در هر رفت و برگشتی که این زیرکش دارد یک تابی به آن نخ روکش میخورد یعنی نخ روکش که رفت پایین وقتی میخواهد برگردد نخ زیرکش در آن حلقه شده است وقتی میخواهد برگردد بیاید دیگه نمیتواند برگردد نخ زیرکش آن را گرفته است مرتب هم این روکش جابجا سوزن سوزن میکند زیرکش رویش قرار میگیرد دو تا یی با هم دوختن را ایجاد میکنند. اگر فقط یکی از آنها باشد مثلاً زیرکش نداشته باشد سوزه میآید نخ هم میآید وقتی نخ را میکشی پارچه از هم باز میشود یا زیرکش تنها فایده ندارد. من آنچه دیدم علی الظاهری بود که حکومت یک کاری کرد که دیدم این شغلها تامینی ندارند هر وقت بخواهند میتوانند برکنارم کنند این ظاهرش بود یک باطنی هم دارد در آن زمان دو اتفاق برای من افتاد یکی اینکه جوانی بود که شنیده بود من فرزند روحانی هستم چون پدرم معروف بود شبههای برای آن جوان پیش آمده بود پیش من آمد و شبهه خود را مطرح کرد این شبهه مانند خوره به جان این جوان افتاده بود و ذهنش را مشغول کرده بود من مطالعات دینی داشتم از این رو به سوال آن جوان پاسخ دادم، او آدم متدینی بود که یک زخم عمیقی در اعتقاداتش وارد شده بود زخم پانسمان شد این خون بند آمد و آن جوان نفس راحتی کشید و گویا روح او التیام یافت و این مساله برایم مهم بود و فکر میکردم توانستم به کسی کمکی کرده باشم. یک اتفاق دیگر وقتی زمانی بود که با اتوبوس به شیراز میآمدم وقت نماز صبح میگذشت و نماز قضا میشد اما اتوبوس توقف نکرد، من همه توانم را در دستم گرفتم به راننده اتوبوس گفتم من را پیاده کن میخواهم نماز بخوانم، نزدیک طلوع آفتاب بود من را پیاده کرد، یک مقدار آب بارانی در چاله ای مانده بود، من با همان وضو گرفتم قبله را هم نفهمیدم کدام طرف است نماز خواندم نمازی که نه وضویش دقیق بود و نه از جهت قبله مطمئن بودم اما خوب انگیزهام درست بود میخواستم مخالفت خدا را نکرده باشم.
اگر آن جریان سیاسی حکومت روکش این تقدیر بود این دو مسئله هم زیرکش آن بود و عموماً زیرکشها زمینهساز روکشها هستند یعنی کسی را گزینش میکنند برای یک راهی و کاری بعد شیاطین شیطنتهایشان را که میکنند زمینة آن راهی که خدا انتخاب کرده فراهم میشود. خدا از کار شیطان بهره میگیرد چون شیطان نمیداند دارد چکار میکند اما خدا میداند دارد چکار میکند شیطان همیشه میخواهد ضربه بزند اما در نهایت به نفع مومن تمام میشود چون شیطان وقتی کیدش را به کار میبرد انسان به مانع برخورد میکند وقتی میخواهد برای رسیدن به خدا در راه خدا وقتی انسان به مانع برخورد کرد مجبور به تلاش میشود تقلا میکند، انرژی متراکمش در راه خدا آزاد میشود اگر که موانع شیاطین نباشد انسان انگیزههای قوی برای عبور پیدا نمیکند در حقیقت شیطان زمینه عبور از موانع را فراهم میکند، خدا در وجود انسان حجت باطنی قرار داده است تا اسان برای رسیدن به خدا استفاده کند اما شیطان مانع ایجاد میکند، اگر انسان استقامت کند عبور از موانع انجام می شود، عبور از موانع با عبور بدون مانع، زمین تا آسمان قیمتش فرق میکند، ندیدید کماندوها را وقتی میخواهند تربیت کنند برنامة عبور از موانع برایشان در نظر می گیرند، اما برای سرباز معمولی روی زمینه اسفالته آموزش می دهند بدون اینکه مانعی در نظر داشته باشند، پس این موانع می تواند زمینه رشد انسان باشد.
3- حضرتعالی به کدام مدرسه علمیه وارد شدید و دوران اوایل طلبگی چگونه بود؟
خوب تا اینجا گفتم که دیگر حوزوی شدم، اولش سرگردان بودم یعنی مدارسی که میرفتم استاد حسابی نبود یا اینکه یک روز استاد بود یک روز نبود خیلی به من سخت میگذشت چند مدرسه عوض کردم، چون هم کلاسیهای من در حوزه علمیه با ششم ابتدایی آمده بودند طلبه شده بودند و من دیپلم ریاضی گرفته بودم سنم از آنها بیشتر بود بالاخره به مدرسه آقابابا خان آمدم. آشیخ محمد علی شخص تعیین کننده آنجا بود، ایشان یک صحبتی با طرف میکرد بعد قبول کرد مدتی بمن درس بدهد این آقا در کار حوزه، یک آدم منقطع الی اللهی بود و این مسئلة کمال انقطاع یک مسئلة مهمی است من کمی از بحثم را اختصاص دهم به این مسئلة کمال انقطاع که از نظر من خیلی مهم است. کمال انقطاع در زیارت مناجات شعبانیه است «الهی حب لی کمال الانقطاع الیک» خدایا من را نسبت به خودت منقطع کامل کن. کاملاً از دیگران بریده باشم و منقطع به سوی تو شده باشم. آدم منقطع همیشه مواحد است پراکندگی دیگر ندارد این کمال الانقطاع هست که خیلی موفقیت ایجاد میکند یک سال درس خواندن با کمال انقطاع به اندازة ده سال درس خواندن معمولی و متعارف جواب میدهد، این آقای شیخ محمدعلی خودش کامل الانقطاع بود، یعنی هم و غمش این بود که طلبه تربیت کند حالا مردم بدانند که ایشان این کار را میکندیا ندانند، اصلاً در عالمش این حرفها نبود فقط هدفش این بود که طلبه تربیت کند و به عرصه برساند، خود ایشان برایم تعریف کرد که به آقای مکارم گفته بود ناصر، من پنج ساله تا آخرسطح را برایت تمام می کنم، الان برای طلبهها تعجب آور است که کسی در پنج سال تا اتمام سطح پیش برود، بعد در عین حال هم مثل طلبههای معمولی تمام نکرد وقتی از ایشان سؤالاتی میکردند بسیار خوب هم جواب میداد. به من هم گفت من سه ساله سطح شما را تمام میکنم این خصوصیتی بود که ایشان داشت نیم ساعت با آدم صحبت میکرد مثلا میگفت: اگر سر آستینت در راه طلبگی پاره شد ناراحت نمیشوی؟ بیایی آخوند بشوی گرسنگی دارد، تشنگی دارد، کمبود دارد، این چیزها دارد خودت را برایش آماده کن، گاهی به آدم خفت میدهند گاهی تحقیر میکنند زحمت میکشی توجه نمیکنند و برای کارت ارزش قائل نیستند، نیم ساعت از این حرفها میزد، چون خودش کامل الانقطاع بود در این نیم ساعت، طلبه خیلی متاثر میشد، بعد از این نیم ساعت صحبت آشیخ محمد علی، طلبهای که با ایشان قرار بسته بود حوصله هیچ چیزی جز درس خواندن نداشت نه حوصله روزنامه، نه حوصله مجله، نه حوصله رادیو، نه حوصله پای منبر کسی رفتن، نه حوصلة کتابهای دیگری غیر از کتاب، حتی حوصله دید و بازدید در حد ضرورت را بزور داشت، یعنی شش دنگ در درسش باشد.
4- چنین انقطاعی کیفیت درس خواندن را بسیار تقویت میکند درست است؟
بله این شدنی است که یک طلبه ای که یک سال بصورت کامل انقطاع درس خوانده و در سال دومش است از کسی که هفده سال معمولی درس خوانده باشد سرتر باشد، خدا رحمت کند آقای ارسنجانی هم برایش همچین مسئلهای اتفاق افتاد او هم تحت تاثیر شیخ محمدعلی روی دور افتاده بود سال دوم طلبگیش از کسانی که هفده سال سابقة طلبگی داشتند بالاتر بود. من خودم پایة یک را چهار ماهه تمام کردم و در آخرش هم همان درس را در پایان سال اول تدریس میکردم این شدنی است. عمده این مسئلة کمال انقطاع است که در تحصیل درس حوزوی تاثیر دارد در تحصیل درس جدید تاثیر دارد در کار تاثیر دارد، در سربازی تاثیر دارد، در پیکار و مبارزه تاثیر دارد ایاک نعبد و ایاک نستعین همان کمال الانقطاع است واقعاً شاگردهای شیخ محمد علی بعد از این نیم ساعت صحبت ایشان، روزی ده ساعت تدریس میکردند روزی هجده ساعت کار میکردند خسته هم نمیشدند ایشان میدوید شاگردان هم میخواستند به پای ایشان برسند خودش هم روزی ده تا تدریس میکرد با آن سن و سال بالایی که داشت. اصلاً احساس خستگی نمیکرد احساس نشاط میکرد، طلبه یعنی همین.
5- بنظر حضرتعالی هدف طلبگی و تحصیل در حوزه چه باید باشد؟
برزویه طبیب حرفی دارد که به عالم طلبگی خیلی خوب میخواند. برزویه طبیب ایرانی است در دوره قبل از اسلام که رفته است هندوستان کتاب کلیله و دمنه را پسندیده، وی به آن زبان آشنا بوده و کلیله و دمنه را به زبان فارسی ترجمه کرده است در خقیقت اولین مترجم کتاب کلیله و دمنه در ایران برزویه طبیب است. ایشان در مقدمه ای که بر این کتاب نوشتهبه نکته ای در باره پزشکان اشاره می کند. حرفش درباره پزشکان است اما به درد طلبگی می خورد،. میگوید که طبیب مثل کشاورز است، کشاورز گندم میکارد جو میکارد برای غذا و قوت خودش و خانوادهاش، هدفی که از کاشتن گندم و جو دارد خود مغز گندم و جو است اما بدون اینکه خودش بخواهد کاهی هم به دست میآید که آن قوت گوسفندش است گاوش هست شترش هست آن کشاورز اینطور است میگوید طبیب هم درس میخواند همینطور است طبیب طبابت میکند برای معرفت است گندمش معرفت است، پولی که مردم به او میدهند و امورش را که میگذرانند هدیه به او میدهند، زندگیاش اداره میشود این کاه و جو است خوب یک انسان در قبل از اسلام بدن انسان را و نیازهایش را به الاغ و اسب و گاو و اینها تشبیه کند خودش را بزند بالاتر، انسانیت را یک چیز دیگر بداند، میگوید طبیب درس میخواند برای انسانیتش اما برای جانورش که همان بدن باشد قوتی بدست می آید یعنی پزشکی خوراک انسانیت من است پولی که مردم به من میدهند خوراک الاغم است منظورش از الاغم یعنی همینکه توی آینه میبیند که در عصر ما وقتی میگوییم آقا این که در آینه میبینی این انسان نیست این الاغ انسان است این مرکب انسان است خدا تو را سوار این مرکب کرده است برزویه این را میفهمد میگوید این کاه و جو میخواهد پولی که مردم به او میدهند به آن میگوید این مزد کاهی من است معرفتی که پیدا میکند میگوید این مزد گندمی من است خوب حالا این کسانی که میروند جامعه پزشکی مسلمان هم هستند چندتا از آنها مثل برزوی طبیب فکر میکنند که اصل طبابت را برای معرفت بخوانند درآمدش را حاشیهشان باشد. طلبگی این است که طلبه طلبه بشود برای امرار معاش نه، این طلبه نمیشود، امرار معاش را کاه طفیلی بداند، خدمت به خلق را گندم بداند. خدا رحمتش کند آشیخ محمدعلی واقعاً می گفت اینکه مردم بدانند من باسوادم این کاه است اینکه رئیس بشوی این کاهت باشد نه گندمت. اینکه خدا ازت راضی باشد این گندم تو باشد، اگر مرجع تقلید شدی این کاهت باشد اما گندمت نیت خالص رضایت خداوند و خدمت به خلق باشد.
قرآن میگوید تلک الدار الآخره نجعلها للذین لا یریدون علواً فی الارض و لافساداً. یعنی فساداً ریشهاش در علو است لذا روی منیتاش است میگوید آخرت میخواهی باید ارادهات خدا باشد اگر هم ریاست به تو رسید مثل کاهی باشد که ضمناً از کاشتن گندم به دست میآید گندم کار تو خدمت به مردم باشد حالا اگر کاه آن هم مرجعیت شد خب بشود. امام راحل در نامهای به خبرگان مینویسد رهبری در ادیان الهی ارزش ندارد آنچه ارزش دارد خدمت به مردم است یعنی رهبری کاه است خدمت به مردم گندم است، ریشهاش برمیگردد به همان رب انی نظرت لک ما فی بطنی محرراً یعنی همان کامل الانقطاع، در دورة کمال انقطاع انسان یک نوع ترقی میکند که در حالت عادی نمی تواند آن رشد را داشته باشد. زمانی خدا این توفیق را داده بود همکلاسیهایمان زبان انگلیسی میخواندند من هم میخواندم بعد آنها صحبت نمیتوانستند بکنند چرا اینجوری شد؟ من یک وقت به ذهنم آمد تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی کار انگلیسی، همین کار را کردم و در یک دورة چند ماهه به زبان انگلیسی مسلط شدم، تیراندازی هم همینطور بود رفقای ما گاهی تیر میانداختند من یک وقت تمام وقتم راف فکرم و ذکرم را گذاشتم روی تیراندازی، الان در مسابقات شرکت میکنم بسیاری از اوقات برنده میشوم، در هر قسمتی انسان به دورهای در آن دوره به کمال انقطاع برسد یک کمال انقطاع یک هفتهای ده روزی بار را میبندد، من زبان ترکی را در زندان 40 روزه به طوری یاد گرفتم که خوابها را برایم به انگلیسی میگفتند جواب تعبیرش را به ذهنم میآمد میگفتم، مسائل شرعیه را آنها به ترکی میگفتند من هم به ترکی جواب میدادم، چرا؟ چون هیچ چیزی دیگر در زندان نبود، کتاب و اینها در اختیار من نبود، به صورت کمال الانقطاعی ترکی یاد گرفتم، من توصیه هم میکنم به طلبهها، ادبیاتتان را به صورت کامل الانقطاعی بخوانید، یعنی فکر و ذکرتان ادبیات باشد، یک سال دو سال این کار را بکنید که درسها را خوب فهمیده باشید، پاکیزه کار کرده باشید، همان سرعتی که ترقی میکنید داغ داغ اثر دارد اگر این تنور یخ کرد نانش خوب نمیشود تا تنور داغ است بزنید قد تنور، تا کامل الانقطاع هستید بارتان را ببندید مخصوصاً توصیه میکنم به ادبیات، خدا به من الهام کرده که وقتی شعرهای شواهد و اینها را میبینم آن شعرها را حفظ میکنم خود این که انسان اشعار ادبی شواهد را الهام به دلش بشود که اینها را حفظ کند اینها آثار ماندگاری در انسان می گذارد.
6- بنظر حضرتعالی طلبه های امروزی با چه آسیب هایی مواجه هستند؟
یکی از آفتهای طلبگی نظامات جدیدی است که در حوزه تبدیل به روال شده است، حوزه وقتی که خواست توسعه پیدا کند خودش را با دانشگاه مقایسه کرد و یک مقدار از کمالات دانشگاه را به خودش اضافه کند، در مدارس حضور و غیاب میکردند امتحان میکردند، نمره میدادند، بعدش سال به سال کارنامه هر سال میدادند حوزه این حرفها را نداشت، حوزه هم وارد اینها شد، استاد حوزه باید مثل آقای آقاشیخ محمدعلی میگفت آقاجان ما حاضر و غایب میکنیم این حاضر و غایت ما کاه است تو خودت خودت را حاضر و غایب بکن، حاضر و غایبی خودت گندمی است. حضور و غیاب گندمی و کاهی چیست؟ چون من که نمیدانم دلت حاضر بود در جلسه یا نه، من وقتی به دفتر مینویسم اینها غایب هستند یعنی بقیه حاضر بودند، بقیه حاضر بودند بدنشان حاضر بود جسمشان حاضر باشد اشباحشان حاضر بود، من که نمیدانم تو حواست یک جای دیگر رفته است یا نه؟ پس این دفتر حضور و غیابی که ما اعلام میکنیم حاضری میدهیم حاضری که با حاضر و غایبی حقیقی نسبت عموم و خصوص من وجه دارد این جور نیست که هر کسی غایب از جلسه باشد غایب باشد. امروزه با ویدئو کنفرانسی بدون اینکه در جلسه حاضر باشند از یک کشور دیگر حضور دارند، یعنی در یک قارهای یک جلسهای تشکیل میشود عدهای در یک قاره دیگر هستند اما از طریق ویدئو کنفرانس در این جلسه حضور دارند امروزه اینجوری شده است میشود در جلسه جسماً نبود اما روحاً، فکراً، عقلاً در جلسه بود. این نعمتها الان وجو دارد که آدم در یک شهری هست با شهر دیگری چت میکند گفتگو میکند حضور دارد حضور مجازی یعنی حضور قلب این خیلی بالاتر از حضور فیزیکی است. پس این حاضر و غایبی که میکنند حضور فیزیکی است وای به حال طلبهای که برای حضور فیزیکی و برای اینکه غیبتش نزنند سر کلاس برود، همین نیت که میشود میخواهد برود تا غبیتش نزنند موجب میشود غایت معنوی درس خواندن از بین برود چون آمده است حضورش را بزند، مثل معلمی که کارتش را میزند بعد می نشیند پای موبایلش، کارمندی که میرود کارتش را میزنند بعد مینشینند با همکارش حرف میزند، اینها حضور فیزیکی است اما غیبت معنوی است. وای به حال طلبه اگر برای حضور و غیاب سر کلاس برود، یا برای امتحان درس بخواند، برای نمره درس بخواند، یکی از آفات این کار این است: بعد از اینکه انسان نمره را به دست آورد مطلب یادش میرود، علتش این است که حافظه ما هوشمند است طبیعتاً متناسب با فرمانی که میدهیم عمل میکند و فرمان ما برای حافظه ما در نیت ماست. وقتی نیت من این است که با این نمره بگیرم وقتی نمره را گرفتن حافظه پاکش میکند، اگر برای مدرک خواندم بعد از اینکه مدرک به دست آمد یادم میرود، مشکل بی حافظگی نیست بسیار به من گله میکنند که ما مطالب از یادمان میرود، میگویم شما برای نمره درس خواندید و نمرهتان را هم گرفتید، اگر طلبهای یا دانشجویی در امتحانی نمره 20 گرفته باشد و فی المجلس بگویند یک اتفاقاتی افتاده سوالات جدید آمده میخواهیم دوباره امتحان بگیریم، اینها میگویند ما آمادگی نداریم، لااقل یک شب به ما مهلت بدهید، میخواهد این سبکی کار کند: به حافظه بگوید یک بار دیگر میخواهم نمره بگیرم اینها را یک دور مرور کنم دوباره یادش بیاید اما اگر این فرصت را به او ندهند نمره نمیآورد چرا؟ چون پاک شد. این بیحافظگی نیست اشکال در نیت و نوع درس خواندن است، حضور و غیاب کاهی خوب است اما حضور و غیاب گندمی خوب نیست یعنی شما آنچه معلم مینویسد حاضر غایب این را کاهی بدان، خودت یک حضور و غیاب گندمی درست کن، آن کاهی را گندمی تلقی نکن، گندمی را خودت تلقی کن، چرا؟ چون طلبه میداند من در این کلاس که بودم 20 دقیقه حواسم در این، شما در این دفتر حضور و غیابت این 20 دقیقه را غیبت بزن، و به خودت جریمه کن خودت را ولو اینکه صد تا صلوات بفرستی پنجاه تا صلوات بفرستی، عمده جریمه کردن است چقدر باشد مهم نیست، جریمه سنگینی که نتوانی بپردازی نکن، جریمه سبک بکن، نمره هم کاهی داریم گندمی داریم، کسی مطلب را طوطیواری و بدون اینکه اصلش را بفهمد اما حفظ کرده است نمره 20 میگیرد اما نمره برای فهم است نه برای حفظ است از این جهت آن نمرهای که آنها میدهند نمره کاهی است نمرة گندمی خودت به خودت بده، تو میگویی من این درس برایم صاف نشد به خودت نمره ضعیف بده، بعد بگو من این را باید تکمیل کنم، بفهمم تا به خودم نمره 20 بدهم، مدرک هم همینطور. اینجوری نیست هر کسی مدرک کارشناسی داشته باشد این کارشناس است، و اینجور نیست که هر کسی مدرک کارشناسی نداشته باشد کارشناس نیست، نه بین مدرک و کارشناسی عموم و خصوص من وجه است. امام کارشناس بود مدرک نداشت، بسیاری مدرک دارند کارشناس نیستند.
به طلبهها توصیه میکنم مدارکی راکه به شما میدهند مدرک کاهی بدان، مدرک گندمی آن است که خودت ادراک کنی، علامت کارشناس بودن این است که وقتی شخصی به یک نظریهای رسید این جور نیست که با یک نظریة دیگر که کله پا بشود. آدم که در یک مسئلهای نظری پیدا میکند دیر به نظریه میرسد و بعد هم این نظریه مدتها میتواند برایش ثبات داشته باشد. چون با پایه این نظریه را فهمیده، من یک مثالی میزنم بسیاری برایشان تعجب آور است گاهی من از شطرنج مثال میزنم، گاهی از دوزبازی مثال میزنم، علت این نیست که من دوست دارم اینجوری مثال بزنم، من میبینم با چیزی دیگر مطلب من ادا نمیشود. یک وقتی یک کنفرانس گذاشته بودند برای ائمه جمعه و سوال این بود که بزرگترین مسئله ما چیست؟ و چگونه می توانیم به رهبری کمک کنیم؟ من هم جزو سخنرانان بودم، من گفتم که در شطرنج شاه شطرنج را نمیکشند کیش میکنند بعد ماتش میکنند دشمن نمیخواهد رهبر ما را ترور کند این کار را نمیکند دشمن میخواهد کیش کند بعد مات کند، کیش کند یعنی چی؟ حرف بزند نشود، بگوید امسال سال این است و بعد بگوید نشد. این معنایش این است که نتوانست حرکت کند کیش شدن یعنی از این راه میرود به مانع برمیخورد از این راه میرود به مانع برمیخورد اگر از هر راهی خواست برود دید سر راهش مانع است میگویند این شاه مات شد. میگوید امسال این سال است مثلاً گفت سال حماسة اقتصادی و حماسة سیاسی، خوب انتخابات حماسة سیاسی را انجام داد چرا؟ چون تبدیل قدرت شد بدون سر و صدا، از این قدرت گرفته شد داد به شخصی دیگر، دماغی هم خون نیامد، این واقعاً حماسه است. اما حماسة اقتصادی را ایشان گفت که محقق نشد، محقق نشد خطر است چرا؟ چون اینکه میخواست در اقتصاد نتوانست برود این کیش است کیش یک قدم دارد برای مات شدن. و در تمام شطرنج بازها مهرههای دیگر هیچ مهم نیستند همه سرنوشت به این شاه است این شاه نباید مات شود.
7- چه توصیه ای به طلبه ها دارید؟
من به طلبهها می گویم روی این مسئله دقت کنید عالم عالم دوز است بخواهی نخواهی دشمنتان دارد با شما دوز بازی میکند اگر چهار طرف اصلی شما را گرفت دیگر دور شما را گرفته است و کارتان سخت خواهد شد امام راحل میگوید اینها مراکز کلیدی هستند من با اطمینان میگویم اسلام سنگرهای کلیدی را فتح خواهد کرد اما الان سنگرهای کلیدی در عالم فتح شده دست یهود است. چهار سنگرکلیدی فرهنگ، ثروت، قدرت و دانش. این چهار سنگر الان دست یهود است. چگونه؟ سنگر دانش علوم انسانی است در تمام دانشگاهها، علوم انسانی تکلیف برای علوم تجربی معین میکنند علوم تجربی کارگزاران علوم انسانی هستند، علوم تجربی مثل موم در دست علوم انسانی است علوم تجربی با تمام ابهتش در دست علوم انسانی موم است علوم انسانی تکلیفش را معین میکند. یهود علوم انسانی را در دانشگاههای عالم تسخیر کرده است یعنی نویسندگان و تئوریسینهای علوم انسانی عموماً یهودی هستند. در گوشة ثروت بانکها هستند که ابتتکار عمل را در دست دارند پولی اختراع کردند که اسم پول در دست مردم است رسم پول در دست بانکها است، میدانی که یعنی چه؟ پولی که در دست شماست اسمی است، رسمیت آن دست بانک است. این کاغذی که دست شماست بانک معین میکند که این چه ارزشی دارد اگر بانک اسکناس زیاد چاپ کرد اسکناسهایش که دوبرابر شد قیمت پولی که در جیب شما است میشود نصف. پنجاه هزار تومان شما کار بیست و پنج هزار تومان را میکند. بر اساس آنکه او چقدر اسکناس چاپ کند. در حقیقت بانکهای مرکزی هستند که خلق پول میکنند یهود بانک مرکزی بزرگ است که پول بین الملل عالم در مشت او قرار دارد دلار پول اوست آمریکا ابزار اوست اگر پول ملی شما بخواهد کار بکند در داخل کشورتان با آن میتوانید معامله کنید وقتی میخواهید بروید عربستان صعودی باید این پول خودتان را تبدیل کنید به پول عربستان بعد بتوانید کار کنید اگر میخواهید در هر کشوری کار کنید اگر این پول را تبدیل کنید به دلار در تمام دنیا میتوانید کار کنید. یعنی این پول تا به دلار تبدیل نشود در بازار بین المللی ارزش ندارد معنایش این است که پول شما از دلار باید کسب ارزش کند. این هم که لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلاً، این سبیل است میگویند این را که گرفت بعد کار مهمی که اینها کردند با این پول اعتباری، غیر از اینکه رسمیت پول در دستشان است این است که این پول نه که متغیر است قرض را غیرممکن میکند یعنی شما نمیتوانید قرض لا تظلمون و تظلمون به کسی بدهید درست است از او بهره نمیگیرید اما اینکه از پولتان کاسته میشود ظلم به شما است هم آن حرام است هم این حرام است. چطور است لا تظلمون ازش حرمت میفهمیم لاتظلمون عین عبارت لاتظلمون است چطور میتواند این دلالت بر حرمت نکند، یعنی چی؟ شما دوران امر بین محذورین هستید نمیتوانید. وقتی که شما نتوانستید که بهره نگیری چون به شما ظلم میشد فرق بین بهره و ربا برانداخته میشود از این جهت شما الان در جامعهتان قوه قضائیه هیچ امکانی ندارد که بتواند یک رباخواری را محاکمه کند چون اینها میگویند همان شرایطی که برای بانکها دادید به ما هم بگویید ما طبق همان شرایط عمل میکنیم. یهود این را گرفت.
میماند قدرت سیاسی در عالم، سازمان ملل قاضی بزرگ بین المللی است هر دو کشوری دعوا کنند باید بروند بر سر، جنگ ایران و عراق هم بود به قبول قطعنامه سازمان ملل منتهی شد یعنی حاکمیت کسی سازمان ملل را داشته باشد همه جا را دارد، میماند فرهنگ. از این چهار رکن گوشة چهارم، هالیوود را دارد مطالب را از راه هنر و سینما در اخلاق و روحیات و افکار جوانهای شما به کار میبرند و راه رسوندن اینها را به بچهها جوری درست شده که تا پستوی خانة شما میتواند این رسانه برساند و از تمام فیلترها عبور کند که الان امروز فیلترشکن دارند هیچ کدامش نمیتواند کارایی داشته باشد شما ماهوارهها را هم جمع بکنی نمیتوانی مسئله را حل بکنی، خوب امام که میگوید من با اطمینان میگویم اسلام سنگرهای کلیدی را یکی پس از دیگری تسخیر میکند یعنی یک روزی میآید ما این حق وتو را از اینها بگیریم و بتوانیم آنجا یک سازمان جدیدی با قوانینش را عوض کنیم. یک روز ما پول اعتباری را تبدیل میکنیم به پول کالایی، این قدرت را از او میگیریم، یک روز هم اسلام علمی، علم اسلامی را کشف میکنیم به جای علوم انسانی غرب به کار میبریم، یک روز هم ما از همین هنر، شعر، سینما، استفاده میکنیم و از اینها فیلمهای خوب خودمان را به عالم صادر میکنیم. اینها سنگرهای کلیدی است.
و به طلاب عزیز هم عرض میکنم به صورت کامل الانقطاع کار کنید که بتواند پشت سر دشمن بروید و این چهار گوشه را بگیرید. همتان غمتان این باشد. میگویید چطوری میشود؟ حالا که این چهار تا را گرفته است، آنها از غفلت ما استفاده کردند ما اگر که غافل نبودیم پیروان کتاب تحریف شده نباید پیروان کتاب تحریف نشده را شکست بدهند، مؤمن نبودیم که اینطور شد. اگر مؤمن بودیم اینطور سرمان نمیآمد، وانتم الاعلون ان کنتم مؤمنین، چون شما مطلب حق دارید کتابتان یک مطلب خرافی ندارد اما در کتاب تورات تا بخواهی مطالب خرافی است. در انجیل مطالب خرافی است. اگر مطلب دارد حالت ضعف هم دارد. شما با این کتاب خوبی که در دست دارید با این حجت باطنی خوبی که در وجودتان است با این زمینة انتظاری که شما دارید روی این مسئله که ما در این چهار تا نقطه را برویم بگیریم ما الان وسط دوزبازی هستیم این کارهای پراکنده و اینها نکنید کارهای پرحجم دردی برای شما درمان نمیکند، این در دوز وقتی با کامپیوتر یا تبلت یا لپ تاپ دارید مسابقه میدهید او دارد با شما دوزبازی میکند شما مرتب میخواهید مهرههای او را بزنید گاهی میشود چهل تا مهره سیاه شما دارید او سه تا مهره سفید دارد پنج دقیقه دیگه او 64 تا مهره سفید دارد شما یک مهره سیاه ندارید چطور سه تای او چهل تا را جواب میدهد؟ به خاطر اینکه او با برنامه است شما بی برنامه هستید. او هیچ وقت به دنبال این را بزنیم، میتواند بزند نمیزند اما همهاش حمله میکند برود سریع این سوکها را بگیرد. یا برود این سوک یا اگر نشد بیاید در این ردیفها یک جایی بایستد چند تا بلدند همدیگر را نگه دارند بعد وقتی اینها همدیگر را نگه داشتند یواش یواش یک تشکیلاتی اینجوری تولید میکند مرتب مهرههای تو را میزند تو بعد سفید سفید میشوی. من توصیه میکنم به عزیزان عالم عالم دوز است و دشمن دارد با شما دوز بازی میکند کارهای پر حجم کم وزن کارهایی که لون انسان را برمیگرداند فایده ندارد انسانی که تربیت میکنید انسان متلون تربیت نکنید.